اشعاری در مدح امام علی (ع) از آنسی :: گنابادگردی

گنابادگردی

وبسایتی جهت معرفی تاریخ، فرهنگ، مشاهیر، جاذبه های گردشگری،صنایع دستی و اخبار گردشگری شهرستان گناباد.

محل تبلیغات شما

اشعاری در مدح امام علی (ع) از آنسی

شعر زیر یکی از قصاید سید قطب الدین حسین میرحاج گنابادی متخلص به آنسی می باشد. وی یکی از شاعران و مشاهیر شهرستان گناباد بوده است. آنسی این شعر را در مدح مولا امیرالمومنین علیه السلام است که در مجموعه جنگ اشعار آمده شروده است.

ای دل حکایت از شرف بوتراب کن

در مطلع سخن، سخن از آفتاب کن

آن را که گشت خادم او خاک راه شو

ز آن کس که نیست تابع او اجتناب کن

سرمایه سعادتِ دنیا و آخرت

در یوزه زان امام شریعت مآب کن

از برق تیغ حادثه سوزش حکایتی

با دوستان بگوی و دل دشمن آب کن

پیرایه جمال عروس ثنای او

از جوهر معانی امّ الکتاب کن

ای جان زبان ناطقه خوش سرای را

وقف ثنای آن شه عالی جناب کن

ای آفتاب برج ولایت چو آفتاب

از پیش اهل مظلمه دفع حجاب کن

روی زمین ز فیض کف ابر موهبت

چون قعر بحر معدنِ درِّ خوشاب کن

چون آفتاب نیزه رخشنده بر فراز

آن را ستون خیمه زرّین طناب کن

هم‌چون حصار خیبر از امداد لطف حق

بارو، و برج قلعه بدعت خراب کن

تیغ تو شعله‌ایست جواهر در او شرر

زآن شعله و شرار عدو را عذاب کن

طاووس زر جناح سپهر آشیانه را

از گردِ خیل خویش چو بال غراب کن

از آتش مقاتله نسرین چرخ را

بر تابه سپهرِ مدوّر کباب کن

چشم فلک ز گردِ مراکب سیاه ساز

روی زمین ز خونِ مخالف خضاب کن

ای چرخ سالخورده جهان دیده ارتفاع

از سدّه سلیسه او اکتساب کن

خاک رهش چو سرمه بینش به میل مهر

در دیده ستاره بی خورد و خواب کن

شاها سپاه فتنه جهان را فرو گرفت

منشین درون پرده و غزو انتخاب کن

هم سنّتِ سنیّه شعارِ عباد ساز

هم پوشش زمانه ثیاب ثواب کن

نصب لوای مصطفوی منصب تو شد

ای شهسوار معرکه پا در رکاب کن

افتاده چون اطاقه افشان کهکشان

از دست شرع رایت بیضا شهاب کن

رودی روانه ساز به شکل شفق ز خون

موجش فراز لجّه انجم حباب کن

از تیغ خون فشانِ سر انداز جان شکار

آتش برای سوزش شمع شهاب کن

بر روی چار بالش عزّت قرار گیر

آنگه بیان حکمتِ فصل الخطاب کن

چندین هزار مسئله بر عقل مشکل است

آن را ز روی علم لدنّی جواب کن

آن کاو به پیش تو نبود راست هم‌چو تیر

از خنجرش دو نیمه چو بال عقاب کن

در خشکسال جود ریاض امید را

مستغنی از عطای بحار و سحاب کن

از گرد جیش نافه خورشید و ماه را

در شاهراه منطقه پُر مشک ناب کن

ای دل محاسب حسن از روی اعتقاد

ز امروز تا به دامن یوم الحساب کن

از مقتل حسین علی شمّه‌ای بگوی

وز گریه روی دیده عقیق مذاب کن

اورادِ خود ستایش زین العباد ساز

وین نسخه را مذاکره با شیخ و شاب کن

مدح جناب جعفر صادق ز روی صدق

بر طور و طرز آیینه جدّ و باب کن

وصفِ و ثنای موسی عیسی خصال را

هنگام استفاضه به فکرِ صواب کن

گر طالب رضای خدایی علی الدّوام

خود را به خاکِ پای رضا انتساب کن

با آنکه نیست معتقد تقوی تقی

پیوسته در مقام خصومت عتاب کن

بر لوح جان ستایش ذات نقی نگار

اوصافش از کتاب خرد انتخاب کن

از قند عسکری سخنی در میان فکن

بر شکّرش گروهی ملک را ذباب کن

بر عصمت و طهارتِ مهدی دلیل گوی

ترک حدیث رستم و افراسیاب کن

میرحاج بعد مدح و ثنای ائمه گوی

       

یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن

 

********************************************************

تا زلف یار سلسله بر پای جان‌نهاد

       

دیوانه گشت از دل و سر در جهان نهاد

هم‌چون‌ستاره‌بی‌خوروخواب است روز و شب

هر کس که دل بر آن مهِ نامهربان نهاد

ننهاد جز برای خریداری غمت

ایزد که در نهادِ خرد نقدِ جان نهاد

گاهی ز زلف سنبل تر بر سمن فکند

گاهی ز خال غالیه بر ارغوان نهاد

چشم ستیزه کار تو هرگز خطا نکرد

تیری که بهر کشتن من در کمان نهاد

مرغ شکسته بال دلِ من کباب شد

زان‌آتشی‌که‌عشق‌تو در جسم و جان نهاد

هجران سینه سوز تو چندین هزار غم

بر جانِ دردمند و دلِ ناتوان نهاد

بهر سگان کوی تو مهمانیی که کرد

خوان از سواد دیده غم دیده خان نهاد

ای دل بیا که دست ارادت زمام ملک

در قبضه مراد شهِ انس و جان نهاد

یعنی علیّ ابن ابی‌طالب آنکه چرخ

نامش امیرِ مملکتِ جاودان نهاد

سلطانِ ملک دین که همای سعادتش

بر گلبن حدیقه بخت آشیان نهاد

آن سروری که پای کرامت ز روی قدر

بر فرق آفتاب و سرِ فرقدان نهاد

بهرِ نثارِ مقدم خدّام او قدر

درّ ستاره در صدفِ آسمان نهاد

مدحش‌ستاره بر رخ شمس و قمر نوشت

مهرش زمانه در دل پیر و جوان نهاد

در دامن امیدِ تهی کیسه جود او

نقدینه خزینه دریا و کان نهاد

از پیکرِ حسود و تن زارِ دشمنش

در پیش تیر حادثه مرگ استخوان نهاد

مغلوب طبع مدرک او گشته فهم و عقل

هر گه که پای در گذر امتحان نهاد

گرداب بحر چون سپر باژگونه شد

آن دم که تیغ بر سپر بیکران نهاد

از بال جبرئیل فلک داشت جوشنی

از مهر پیش آن شهی صاحبقران نهاد

ای سروری که خاصیّت نوبهار عُمر

عدل تو در طبیعت فصل خزان نهاد

وی صفدری که خازن گنجینه قضا

با خاطر تو سرّ قدر در میان نهاد

بهر امان خلق امینِ سیاستت

بر دست و پای حادثه بند گران نهاد

صیت سخاوت تو چو پا در رکاب کرد

با توسنِ سپهر عنان در عنان نهاد

در سنگِ حلم کوه شکوهِ تو کردگار

آرامش زمین و قرار زمان نهاد

تیغ کشنده‌ات که علم شد به سرزنش

مُهر خموشی از چه سبب بر زبان نهاد

آن نیست حُکم حرفِ حسابت که آسمان

انگشت اعتراض تواند بران نهاد

خصمت به جای شقه والای لاله گون

پر خون دیده پرده دل بر سنان نهاد

میرحاج دردمند ثنای تو چون نوشت

بر چشم خویشتن خردش بعد از آن نهاد

تا عقل خورده بین ببیند آن گهی

وهاب روح جان و دل شادمان نهاد

مدح تو بر صحیفه دانش نوشته باد

کش عقل در خزینه روح و روان نهاد

 

********************************************************

چو روی یار خطِ مشک ناب بنماید

    

چنان بود که شب از آفتاب بنماید

دهن اگر بگشاید به خنده وز دندان

به شکل دانه درّ خوشاب بنماید

بپیچدم رگ جان هم‌چو موی بر آتش

گهی که طره پر پیچ و تاب بنماید

شب فراق توام کاشکی که خواب آید

مگر که روی تو بختم به خواب بنماید

خطت که مهر گیا را ز یادِ مردم برد

چو سبزه‌ایست که بر روی آب بنماید

ز حسرت لب لعلش سرشک دیده من

به هر طرف چو عقیق مذاب بنماید

نماند در خم زلفش دل شکسته مگر

رهی به سوی خودش بوتراب بنماید

علیّ ابن ابی طالب آنکه شمشیرش

به سان خنجرِ برق از سحاب بنماید

ز سهم ناوکِ جوشن گدازِ او خورشید

ز اوج چرخ به صد اضطراب بنماید

ز گرد تیره سنانش نموده روز مصاف

چنان که در دل شب‌ها شهاب بنماید

برای دلدل هامون نورد او هر شام

ز ماهِ یک شبه گردون رکاب بنماید

کرامتش به گه امتحانِ دشمنِ دین

زلال چشمه خضر از سراب بنماید

ز تیغ او که گذشت از زمین همی آید

که گنج‌های زمین خراب بنماید

به چشم صیرفیی عقل موبد رایش

دُر معانُی فصل الخطاب بنماید

سعادتِ ازل او را کمینه بنده شود

که روی خویش بدو آن جناب بنماید

به مؤمنانِ نکو رای و دشمنانِ لعین

مقام رحمت و جای عذاب بنماید

به اهل فضل که شاهانِ تخت معرفت‌اند

طریقه حق و راه صواب بنماید

خلاب‌فتنه‌که رشک سحاب حادثه است

وجودِ دشمن او را خلاب بنماید

رخ حسودِ بد اختر زریر گونه شود

گهی که تیغ چو برگ سداب بنماید

گمان مبر که گنجشک در حمایت او

سنانِ چنگ تعدّی عقاب بنماید

ایا شهی که چو شمشیر بر کشی آفاق

به چشم خصم چو بال غراب بنماید

جناب‌تواست که بر قامت مبارک خویش

لباس تقوی و ثوبِ ثواب بنماید

بیاض تیغ تو مرآه نصرت و ظفر است

که روی خویش ز مشکین نقاب بنماید

ز کاسه سر خصمت سپهرِ حادثه زای

به گرگ فتنه سفالِ کلاب بنماید

دل شکسته میرحاج خسته می‌خواهد

که مدحتِ تو به هر شیخ و شاب بنماید

همیشه تا دل عاشق بخواهد آنکه نگار

رخی چو برگ گلی از عتاب بنماید

ثنای ذات تو بر صفحه خواطر باد

همیشه تا رخ آب از تراب بنماید

   

********************************************************

چتر شه کِش به خور قران باشد

    

ظلّ عالیش آسمان باشد

این چنین چتر، چتر آن شاهست

کِش کمین بنده شَه نشان باشد

علیّ عالی آنکه خادم او

بر سرِ چرخ قهرمان باشد

آنکه در مطبخ سخاوت او

هم‌چو گردون هزار خوان باشد

آنکه بستان سرای جاهش را

چمن از روضه جنان باشد

گلشن بخت حضرتش چو بهشت

ایمن از آفتِ خزان باشد

ذرّه از تاب آفتاب رخش

رشک خورشیدِ خاوران باشد

شُرفه غرفه معالّی او

برتر از فرق فِرقدان باشد

از نویدِ عنایتش پیوست

دل امید شادمان باشد

وز نهیب سیاستش دایم

فتنه بیمار و ناتوان باشد

بر بد اندیش سایه غضبش

هم‌چو کوه احُد گران باشد

گهر علم من لدنّی را

صدفِ سینه‌اش مکان باشد

دلش از روزنِ یقین بیند

هرچه در خاطر گمان باشد

عقل را بهر مدحتش شب و روز

رخش اندیشه زیر ران باشد

از زوایای عالم جاهش

کمترین گوشه جهان باشد

شبنم لطفش ار فتد بر کوه

عنبرِ اشهب آن زمان باشد

بر سرِ خوانِ آسمان آساش

قرص خورشید جای نان باشد

هرکه را لطف حضرتش بنواخت

ابد الدّهر کامران باشد

در صفات کمال او مردم

هرچه گوید ورای آن باشد

منهج مستقیم او طلبد

طبع هر کس که خورده دان باشد

در زمانی که روی سطح زمین

موقف خیل بی کران باشد

تیغ مقبوض چون شجاع بود

نیزه در لرزه چون خسان باشد

پنجه پیچ پیچ دست اجل

از سرِ آستینِ جان باشد

هم‌چو زنبور نحل هر طرفی

در زره لشکری نهان باشد

در دل گَردِ خیل عکس سنان

راست چون نور در دخان باشد

هم‌چو ابروی مهوشانِ جهان

در کشیدن زهِ کمان باشد

قدِ گردن کشان گلشن رزم

راست چون سرو ناروان باشد

جهتِ مرغ تیز پرِ تن خصم

اثر گرز آشیان باشد

چون زند موج در تن از کف او

زخم را پنبه در دهان باشد

خون افسرده در تن گُردان

ریشه خشک زعفران باشد

از دم و دود آه نیزه وران

تیغ هندی زبان کشان باشد

آنکه بر ناید و برون آید

جان پیر و دم جوان باشد

نبود جز عدوی بی خبرش

دست گیر آنکه چون عنان باشد

کار خصمش بدان رسد آن روز

که گلو گیر او فغان باشد

آنکه در بند قهر او افتد

فتنه آخر الزّمان باشد

آفتاب سپهر دین که ز مهر

فلکش خاک آستان باشد

دشمنش را به صورت ماهی

در بدن خار بی کران باشد

آتش از بهرِ سوز خصمش را

چون چنار اندر استخوان باشد

همه بر جان دشمن تو زند

هر بلایی که ناگهان باشد

نفسی دولتِ ملازمتت

بهتر از عمر جاودان باشد

ای که خورشید چرخ زنگاری

بر محبّ تو قهرمان باشد

نیست ممکن که آفتاب بلند

هم‌چو تو در علوّ و شان باشد

سر هر کس که پای تو بوسد

لایق افسرِ کیان باشد

خرد ار نهج حضرتت جوید

هر معانی که در بیان باشد

دشمن تاب خورده‌ات بی جان

متحرّک چو ریسمان باشد

ای خوش آن دیده‌ی جهان بین را

کِش خیال تو مهمان باشد

در دل چرخ هیچ سرّی نیست

کش نه کلک تو ترجمان باشد

نیست راز نهفته گیتی را

که نه در پیش تو عیان باشد

پیش تو بهر دولتِ ابدی

بنده میر حاج مدح خوان باشد

تا نسیم بهارِ رنگ آمیز

چمن آرای بوستان باشد

چمن کوی تو چنان بادا

که جهان را به دو جنان باشد

 

********************************************************

سحر چون فلک مشعل خوَر فروزد

    

جهان را دگر باره از سر فروزد

شود منعدم ظلمت از روی گیتی

چو شمع زر اندودِ خور بر فروزد

ز رخسار تُرک خطایی جهان را

چو شمشیر برّاق حیدر فروزد

امامی که صبح سفیداب مانند

ز رایش جهان را سراسر فروزد

امیری که گردون ز شمع ضمیرش

چراغ شب افروز اختر فروزد

ز نیران قهرش گر آتش بر آید

زمین را به کردار اختر فروزد

شرارِ سُم باره‌ی برق سیرش

شب تیره اطراف کشور فروزد

به شکل سپر زرنگار است روشن

چو تیغ تنک رویش آذر فروزد

شبانگاه چون چشم ماهی ز دریا

چو اختر ز تیغ تو جوهر فروزد

چو شمع شهب در شب قیرگون شکل

سنان تو از گرد لشکر فروزد

جهان چون سیه گردد از گردِ مظلم

هوا را ز نعل تکاور فروزد

ایا دین پناهی که گردونِ گردان

ز نور تو خورشیدِ انور فروزد

رخ روشن معنی خانه چشم

ز الفاظ خطّ معنبر فروزد

اجل کز می نقض عهد تو مست است

ز خون حسودِ تو ساغر فروزد

ز دردیی لطف تو ساقی دوران

رخ دوستانِ تو اکثر فروزد

درخشنده رویت چو ماهِ دو هفته

مساجد ز بالای منبر فروزد

پی شورش دشمنانِ تو در دشت

مدام از دهان آتش اژدر فروزد

جناب تو مشکات شرع مطهّر

ز مصباح رای منوّر فروزد

ضمیر منیرت چراغ معالم

ز نورِ جبین پیمبر فروزد

ز قندیل آن روضه جنّت آسا

فضای هوا چرخ اخضر فروزد

برای شرف جبرئیل مقرّب

درونِ سرای تو مجمر فروزد

ز تاب دم گرم تیغ تو در رزم

چو شمع زر اندوده خنجر فروزد

چو میر حاج مدح و ثنایت کند نظم

ز شادی ضمیر سخنور فروزد

الا تا سپهر از بیاض سفیدی

برای أحبّا رخ خور فروزد

جبین محبّت چنان باد کز وی

سپهر برین شمع خاور فروزد

 

********************************************************

به رویت چو جعد معنبر بلرزد

    

دلِ عاشقانِ تو در بر بلرزد

همی لرزم از چشم مستت بدان سان

که در دست مخمور ساغر بلرزد

بلرزم چو بینم در آن زلف پیچان

بلی هر که باشد ز اژدر بلرزد

کشم آه از سهم آن تیر هر دم

چو خورشید، چرخ بد اختر بلرزد

ز رشک قد خوش خرام تو ای سرو

به بستان نهالِ صنوبر بلرزد

به رخسار آتش فروز ار درآیی

به هر جا بت از تاب آذر بلرزد

به روی تو می‌لرزد آن زلفِ افشان

که کافر ز شمشیر حیدر بلرزد

امیری که از زورِ سرپنجه او

همه برج و باروی خیبر بلرزد

به خشم ار سخن تُند گوید به گردون

چو سیماب چرخ مدوّر بلرزد

چو جولان دهد توسنِ تندِ سرکش

به زیر سُمش هفت کشور بلرزد

سپاه سیه روی کافر به هیجا

چو او گوید الله اکبر بلرزد

ز عکس سنانش که از خون شود سرخ

به هر جانِب برق احمر بلرزد

اجل گاه نظاره دست بُردش

چو مصروع مردِ دلاور بلرزد

به دست اعادیش تیغ تنک رو

چو در دست فصّاد نشتر بلرزد

حسود از نهیبش چو دست بخیلان

به هنگام بخشیدن زر بلرزد

زمین را چو دستش به جنبش در آرد

ز بیمش دلِ چرخ چنبر بلرزد

ز تهدید قهر و، وعیدِ جنابش

فلک هم‌چو دریای اخضر بلرزد

ایا دین پناه، که در مُلک انصاف

ز عدل تو هر دم ستمگر بلرزد

در ایام عدلش نبینند مردم

که از ظلم شاهین کبوتر بلرزد

ز افغانِ کوس و نهیب تو خورشید

بر ایوانِ این سبز منظر بلرزد

بلرزند خصم تو در روزِ هیجا

چو رایت که از بادِ صرصر بلرزد

علم چون شود تیغ اژدر مثالت

چو ز افعی رُمح تو لشکر بلرزد

چو مرآتِ دستی که لرزد ز رعشه

به دستِ حسودِ تو خنجر بلرزد

به سدّ سکندر چو تیغت بر آید

سراپای سدّ سکندر بلرزد

به رزم تو هر جا رود احتمالی

دل رستم زال بی مر بلرزد

چو عرض ثنایت کند طبع میرحاج

دلش زین مطاع محقّر بلرزد

الا تا توان گفت پیش خلایق

که لرزد عرض چون که جوهر بلرزد

نهیب تو در جان دشمن چنان باد

که هر دم دل آن مکدّر بلرزد

********************************************************

زمانه دست مرا گر به دست یار دهد

   

خوشم اگرچه همه عمرم انتظار دهد

اگر عنانِ تصرّف به دست او سپرم

عجب که عقل مرا دیگر اختیار دهد

چو غنچه بر دل تنگم چنین بود چو کسی

دل شکسته به آن سرو گلعزار دهد

چو زلف خویش ندارد قرار دلبر ما

که ساعتی؟ بر این بیدلش قرار دهد

چو سیل دیده گریان ما بر آرد موج

ستاره را برباید به خون گذار دهد

نویدِ آمدنش می‌دهد نسیم چو نانک

نویدِ مقدم گل باد نوبهار دهد

حباب گونه بگردم میان سیل سرشک

اگر چنانچه لبش وعده کنار دهد

به‌روی‌چون‌گلش ای دل مبین که دیدن او

نتیجه دردِ دل عندلیب زار دهد

شراب ساغر لعل لب تو آن می نیست

که دور چرخ به ابنای روزگار دهد

نبرد باده وصل از دلم کدورت غم

شراب هجرِ تو دردِ سرِ خمار دهد

ز تُرک چشم تو ترسم که خنجر مژه را

به دست غمزه جادوی جان شکار دهد

بسوخت در تب هجران جگر کجاست کسی

که شربتی به من بیدلِ فگار دهد

به جان رسید دل از عشقت ای پری وقت است

که حال عرضه برِ شاه شهریار دهد

علیّ بن ابی‌طالب آنکه گردون را

ز نعل دُلدُل خود تاج افتخار دهد

شهنشهی که ز دست ولایتش آمد

که زور اخذ به سر پنجه چنار دهد

به دوستان جنابش به رسم پیش کشی

زمانه اطلس گردونِ زرنگار دهد

به هفت جوشن فیروزه تیغ کُهلی او

گذر به قوّت بازوی جان شکار دهد

کسی که مدحتِ او بر زمین کند انشا

درون خیمه چرخش ستاره بار دهد

به مفلسان جهان گوهرِ خزانه جود

گه از یمینِ کرم گاهی از یسار دهد

به اهل فاقه مهار قطار بختی چرخ

هزار بلکه چه گویم که صد هزار دهد

بر آستان جلالت ستاره عظمت

خبر ز رفعت ذات ملک شعار دهد

ایا شهی که بر احباب حضرتت دوران

نعیم بی عدد و گنج بی شمار دهد

کمر به کشتن خصم تو هر که بست رواست

چو کوه اگر فلکش تیغ آبدار دهد

کف جواد تو ابری است بر سرِ فقرا

که موج مکرمتش حاصل بهار دهد

به سنگ فتنه که در منجنیقِ حادثه است

شکستِ خصم تو دهرِ ستم شعار دهد

چو گرد تیره ثبات قدم ندارد کوه

مگر که حلم تواش مکنت و، وقار دهد

مزار توست که وهابّ لطف لم یزلی

فروغ شمع هدایت به مهر و ماه دهد

نهالِ دار که شاخ درخت ادبار است

همیشه کالبد دشمن تو بار دهد

شراب بغض تو از جام کینه هر که خورد

زمانه‌اش چو صراحی گلو فشار دهد

ز گرد راه تو گردون چه باشد ار کاهی

به رسم تحفه به میرحاج خاکسار دهد

همیشه تا رشحات سحاب فصل بهار

طراوتی به گلستان و لاله زار دهد

به دست حُکم تو بادا عنان توسن بخت

چنان که دهر دلِ خود بدان سوار دهد

********************************************************

طشت گردون چون تهی گردید از این زرّینه کاس

   

شد شفق پیدا بدان صورت که در آتش نحاس

جلوه کردند از برای دیده نّظارگی

 

گلرخانِ بی حد و، سیمین بران بی‌قیاس

هم‌چو صحنِ مرقدِ شاه ولایت از نجوم

 

شد مزیّن روی سقف گنبدِ عالی اساس

داور فرمان روا یعنی امیرالمؤمنین

 

کآفتاب از شمع رویش می‌کند نور اقتباس

آنکه منقادِ جلاب او عقول عاشره

 

گشته‌اند از جان چو منقادِ خرد خیلِ حواس

پیشوای اهل دین شاهِ که دایم بوده‌اند

 

مستفید از علم عام الفیض او جمهور ناس

وآنکه در دست کمالش با وجود زیرکی

 

نیست عقل اوّلین عاری ز عیب لامساس

آن شهنشاهی که دایم داشت نفس قدسیش

 

شربت دانش غذا و، جامه تقوی لباس

اندر آن موضع که لفظ مَن عَرَف فرموده است

 

ره به مطلوب حقیقی برده مردِ حق شناس

بی کف دست محیط آثار دریا فیض اوست

 

گوهر اندر بحر عمّان در مضیق احتباس

گشته است از ذوالفقار تیزِ خون آلودِ او

 

در هوا قوسِ قذح پیدا زمانِ انعکاس

جود او تا مشق احسان می‌کند ننشسته است

 

بر جبین سایل از خاک مذلّت گردِ یاس

گر نگهبان حصارِ آسمان حفظش شود

 

حزم او بردارد از دوش شبهه تکلیف پاس

آسمانِ قدرِ او، الحق از آن بالاتر است

 

کش سپهر از روی استعلا تواند شد مماس

گر برآید آتش شمشیر کافر سوز او

 

سکّه سیّاره بگدازد در این تفسیده طاس

هست پیکانِ ز قصرِ قدر او هر کنگره

 

در دل دشمن که خالی نیست یکدم از هراس

دشمن جاهش بر آب چشم خون پالای خویش

 

روز و شب نالان و سرگردان همی گردد چو آس

منطق شیرین کلام راحت افزای لبش

 

معنی از غیب است هم‌چون مخبر از صحّت عطاس

در شبستان ریاضت بوده تا انجام عمر

 

جوهر ذاتش مصون از چشم بندیی نعاس

می‌کند شمشیر برق آسای برّاقش دو نیم

 

گاو گردون را که در چرخ است چون گاو خراس

سوی آن دریای بخشش هر کسی کآورد روی

 

شد قرین آرزو قبل از وقوع التماس

ای که انعام کفِ دستِ ایادی بخش تو

 

پیش از آن آمد که بتوان گفتنش نوع سپاس

در شبستان جلالت مشعل انجمن چراغ

 

در زوایای مزارت اطلس گردون پلاس

قصرِ اقبال محبّان عدیم المثل توست

 

تا به روز رستخیز ایمن ز بیم اندراس

گلشن بخت تو بی‌خار است از آن سانی که هست

 

آتش بی دود نار و، دودِ بی آتش اجاس

خوشه‌وار از حُکم خدّامت هر آن کاو سرکشد

 

در مقام انتقام از پا در آرندش به داس

دشمن جاهت که هم‌چون یال اسب افتاده بود

 

سرنگون آویختش دست قضا هم‌چون قطاس

هرچه فرماید مقیم آستان روضه‌ات

 

پاسخش گوید سپهر نیلگون با عین و راس

منکر حکمت که هم‌چون تیشه چوبش در گلوست

 

میزند بر پای بخت خویشتن پیوسته فاس

هم‌چو میرحاج آنکه می‌گوید ثنای حضرتت

 

در نجاتش نیست عقل خورده بین را التباس

تا توان گفتن که شیر مرغزار آسمان

 

نیست هم‌چون شیر صیّادِ زمین در افتراس

باد جویای محبّانت سپهر نیلگون

 

هم‌چو محمودِ محبّت بیش جویای ایاس

 

  

********************************************************

ای نجومت لشکرِ منصور و لشکر کش فلک

   

وز پی خیلت چو گرد افتاده صبح تیز تک

صد سپه زاعدا و، از قهرِ محبّت یک نگاه

 

صد جهان کفّار و، از خیل شریفت یک یزک

یافت نظم از اهتمامت کار و بار شرع و دین

 

شد خراب از انتقامت خانمان شرک و شک

سرورِ پاک اعتقادت مالکِ مُلکِ بهشت

 

دشمنِ بی اعتمادت قابل قهرِ دَرَک

نِه ولایت را ز ذاتِ کاملت بیم زوال

 

نِه هدایت را ز رای صایبت امکان فک

دشمنانِ کاذبت در کذب چون دینارِ قلب

 

دوستانِ صادقت در صدق مانند محّک

عالمان را مظهر الفاض تو افزوده علم

 

سایلان را منطق الطاف تو بخشیده لک

چون چراغ مهر در بزم نوالت صد چراغ

 

چون کمانِ چرخ در قربان قهرت صد کجک

وانکه رو آورد در تقدیم امرت قَد نَجا

 

وانکه سرپیچید از تعظیم حُکمت قَد هَلَک

از گلستانِ جلالت آسمان برگیست سبز

 

در ریاض حشمتت خورشید و مه خار و خسک

آفتاب از سهم تو لرزان چو روباه از هژبر

 

آسمان از تیغ تو ترسان چو فیلان از کجک

هم ز تیغ قاطعت جیش منافق را شکست

 

هم ز ذات کاملت خیل پیمبر را کمک

دیده فرّاش خیالِ توست و ابرو سایه‌بان

 

هندوی آیینه دار دیده بانت مردمک

ز آتش شمشیر برق آسای کافرسوز تو

 

پشته خاکستر است اندر تهِ دریا سمک

کیست دشمن تا وجودی باشدش در پیش تو

 

در برِ عنقای مغرب کیست باری شب پرک

آن رهِ کآخر به جنّت می‌کشد بی اشتباه

 

هست راهِ روضه ات طوبی لِمَن فِیها لهک

دوست‌داران جوانمردت چو شیران طعمه بخش

 

دشمنانت از برای لقمه چون سگ در سگک

خانه عُمرت مصون از موج سیلاب فنا

 

هم‌چو حِصنِ آسمان از صدمتِ سنگ و تفک

در تکاپوی جهادت گفته صد بار آسمان

 

القتال ای آفتاب دین که النّصرت معک

در قوام شرع و ملّت دخل دارد تیغ تو

 

چون سجلّ قاضی و مفتی، در استحکام شک

دشمنِ جاهِ تو در عالم نخواهد یافت دست

 

هم‌چنان کز آستین طرفی نمی‌بندد یلک

در میانِ سیلِ اشک خویشتن بگداختند

 

دشمنانِ شور بخت از آب تیغت چون نمک

در برِ خدّام بی مثلت قبای فقر و ترک

 

آنچنان زیبا که بر فرق پری رویان بَرَک

آنکه در بزم عداوت باده بغضت کشید

 

کرده انگشت ندامت از سرِ حسرت گذک

یا امیرالمومنین بیچاره میرحاج آنکه او

 

کرده نقش مدح غیر از صفحه اندیشه حک

التماسِ گوشه خاطر همی دارد ز تو

 

زو عنایت وا مگیر ای تابع امرت ملک

تا ز دورِ آسمان و گردش سیّاره‌اش

 

مختلف حالند دایم اهل دانش یک به یک

دوست‌داران تو دایم سرخ رو چون ارغوان

 

بدسکالان تو دایم زرد هم‌چون اسپرک

  

  

********************************************************

دلا گرت نبود با جفای دوست تحمّل

     

کجا رسد که کنی دعوی رضا و توکّل

چو صبر و شکر رضایت هنوز ناشده حاصل

 

به اولیای خدایت کجاست راه توسّل

صراط راه خطرناک و عالمی تو به دنیا

 

بدین طریق ندانم چگونه بگذری از پُل

شده خلیفه رحمان به دار ملک وجودت

 

اسیر و شحنه شیطان گشاده دست تطاول

در این معامله صرّاف عقل کی بپسندد

 

که نقدِ عمر چنین صرف می‌شود به تغافل

شباب گشت به غفلت همی به شیب مبدّل

 

دریغ و آه که اخلاق بد نیافت تبدّل

چنان به طول امل مانده‌ایم که یکدم

 

نمی‌کنیم در انجام کار خویش تأمل

بمانده دور ز مولا گذاشته ره عقبی

 

فریب خورده به دنیا به چند روزه تمهل

غرض ز خلقت ما معرفت مراد محبت

 

نه غفلت و غضب و شهوت و حصول تموّل

کسی که پیرو شیطان و حرص و آز نباشد

 

کجاش راه زند مال و جاه و اسب و تجمّل

چو مال مار سیاه و چو جاه چاه ضلالت

 

که نوش او همه نیش است و عزتش همگی ذُل

که یک نواله ز ناز و نعیم دنیی دون خورد

 

که باز لقمه خون جگر نکرد تناول

همیشه جام اجل دایر است و دورِ تو نزدیک

 

مباش غرّه اگر یک دو روز کرد تعلل

بهار، رو به چمن اعتبار را نظری کن

 

که روی و موی بتان است چهره و گل و سنبل

همه جماد و نباتات در عروج و ترقی است

 

نه لایق است که باشی تو در مقام تنزّل

به جهل از خود و از کردگار خود شده غافل

 

بکن دمی به خود و کردگار خویش تعقل

بدان که از چه سبب مانده‌ای ز حضرت حق دور

 

چراست گردن بیچاره تو بسته این غُل

تویی ملایکه علوی و فتاده به اسفل

 

بمانده بسته چو هاروت در تک چه بابل

کسی ز ظلمت این چه رهد که یافت چراغی

 

ز نور شاه ولایت پناه صاحب دُلدُل

به حق خلیفه خاص خدا که بعدِ رسولش

 

به فضل بر همه کاینات بوده تفضّل

یگانه علّت غاییî جز و کل شه مردان

 

علی که جمله آفاق جزو باشد و او کل

کجا برآمدی از هر طرف دمار ز کفّار

 

به ذوالفقار نکردی اگر اشارت اقتُل

مسبّحان چو بخوانند حرزِ نادِ علی را

 

فتد ز هیبت این نام در ملایکه غلغل

اگر نه ذات تو بودی غرض ز عالم و آدم

 

به کاینات نبودی نه والد و نه تناسل

تو نقطه بی بسم اللهی و دیده معنی

 

کند به مصحف روی تو هر صباح تفأل

تو مظهر کرم و رحمت خدایی و کرده

 

گناه جمله عالم شفاعت تو تکفّل

امیدوار چنانم که روز عرض محاسب

 

ز روی لطف کنی اعتذار بنده تقبّل

به عاصیان چو رسانی شراب چشمه کوثر

 

به بنده هم ز کرم جرعه‌ای چشانی از آن مل

چه جرعه‌ای که شوم مست لایزال و بمانم

 

به کام خویش ز بستان حکمت تو تنقّل

اگر چه هیچ نیم من ولی ز روی ارادت

 

به بندگان شمایم نبشته است تمثّل

مرا چه زهره و یارای آن که مدح تو گویم

 

اگر به گوش دلم از اشارتت نرسد قل

ولی چو ناطقه فیض و مدد ز لطف تو یابد

 

شود به گلشن مدحتت سخن سرای چو بلبل

شود به نقد روان شاد روح کاشی مداح

 

چو این قصیده صافی رسد به خطّه آمل

بزرگوار خدایا در آن زمان که در افتد

 

ز تند باد اجل در بنای عمر تزلزل

نزول حکم قضا دیده‌ام به مرگ طبیعی

 

ببندد از ولد و مال و خانمان و تأمل

ز باغ رحمت عامت دری به روی گشایم

 

که چینم از چمن لایزالِ عاطفتت گل

به دورِ سلسله بندگانِ خود برسانم

 

به رحمتت برهان از عذاب دورِ تسلسل

 

 

 

********************************************************

به خاکِ کوی تو ای بی‌وفای مهر گسل

 

فتادم از دل بدخو که خاک بر سرِ دل

هلاکِ غمزه خونریزِ تو بتانِ خطا

 

خراب دیدنِ روی تو لعبتان چگل

ز تار زلف پریشانِ تو مکدّر شب

 

ز تاب ماه جمالِ تو آفتاب خجل

مشو چو چشم من ای شوخ از نظر پنهان

 

مرو ز پیش من ای مه چو عمر مستعجِل

تن فسرده به راه سمند توست غبار

 

سرشک دیده پر خون به کوی تو سایل

نه از رخ تو شود چشم عاشقان روشن

 

نه از لب تو شود کام بیدلان حاصل

حدیث روز وصالت مفرّح و مفرط

 

حکایتِ شب هجرِ تو مُهلک است و مخل

مراست وصلِ تو ای سرو گلعزار حرام

 

تو راست خونِ من ای تُرک کینه دار بحل

خیالِ روی تو از سر نمی‌رود ما را

 

هوای کوی تو از دل نمی‌شود زایل

گرفته سبزه خطّ، تو صفه گلبرگ

 

چنانکه سنبل زلف تو یاسمین در ظل

گرفت مملکت آوازه نکویی تو

 

چو صیت علم شهنشاه عالِم عادل

علیّ ابن ابی طالب آن امام هدی

 

که پیش او نبود عقل اوّلین کامل

همه عقاید دین را بیان او واضح

 

علوم شرع نبی را زبانِ او ناقل

به نزدِ دانش و عقل و کمالش افلاطون

 

چو پیش مردم عاقل جماعت جاهل

نه ملک حشمت او راست تُهمتِ پایان

 

نه بحرِ عصمت او راست وسعتِ ساحل

مزیّن است به وصفش جریده آدم

 

موشّح است به مدحش سفینه فاضل

چو شمع ماه فروزنده رای او روشن

 

چو نور طلعت خورشید لطفِ او شامل

معیّن است ز درکش معانی مبهم

 

محقّق است ز علمش مسایل مشکل

ز باغ جنّت و فردوس دشمنش خارج

 

درون دوزخ سوزنده خصم او داخل

میانِ تیه ضلالت ز آب چشمه چشم

 

بمانده دشمن جاهش به سان خر در گل

ایا زمانه مطیعی که از مساعی تو

 

بگشته دهر جهول از عقیده باطل

نه نزد فکر دقیق تو نکته‌ای مخفی

 

نه پیش چشم یقین تو پرده حایل

قضات محکمه فضل محضر دین را

 

به خونِ دشمن جاهِ تو بسته‌اند سجل

برای حضرت تو بختیان گردون را

 

ز مهر و ماهِ فروزنده بسته شد محمل

زمین سدّه جاه تو مسند فغفور

 

غبار کُحلی خنگ تو افسرِ طغرل

به نزد تو بلغا از بدیع معنی دور

 

به پیش تو فصحا در بیانِ خود راجل

عداوتِ تو در ابدانِ دشمنان باشد

 

چو زهر نیش افاعی به خاصیت قاتل

حدیث تابع رای منیر توست مفید

 

کلام دشمن جاه تو مفسد است و مخل

اسیر پنجه قهر تو فتنه دوران

 

چنان که در کف عشق بتان دلِ عاقل

شها غلام تو میرحاج دردمندِ فقیر

 

که نیست یک نفس از ذکر مدح تو غافل

توقع نظر از چشم رافتت دارد

 

چنان مکن که نگردد مراد او حاصل

همیشه تا که در آفاق مجتمع نشوند

 

زبان عاقل دورانِ آتی و آجل

کسی که سر کشد از حُکم نافذت در دهر

 

زمینِ هاویه را باد جسم او شاعل

 

********************************************************

شهی که صبح ندارد صفای گوهر او

     

همان شهست که شد آفتاب چاکر او

امیر جمله مردان علی ابوطالب

 

که برق صاعقه سوز است عکس خنجر او

شهنشهی که در اطراف رزمگاه سپهر

 

ستاره لشکر و صبح است گرد لشکر او

فزوده نور چراغ شریعت نبوی

 

زتاب آتش شمشیر برق پیکر او

کسی است قبله ابنای دهر چون محراب

 

که بر نداشت سرِ خود زپای منبر او

شهی که بوده و تا روز حشر خواهد بود

 

مقام روح قدس روضه مطهر او

زشوق خدمتش از سدره جبرئیل امین

 

چنان شتافت که در ره شکست شهپر او

پُرآبله است فلک را زبان زکاه کشان

 

ز بسکه گفته حدیث غزای خیبر او

تبارک الله ازآن تیغ اژدها پیکر

 

که‌محض‌دودوشراراست‌جسم وجوهر او

زمانه رایت عدل از سپهر برگذراند

 

به زور بازوی انصافِ دادگستر او

زدودِ آتش اندیشه در جهان مضیق

 

سیاه روست چو شب دشمن مکدّر او

سپهرشاه نشانِ ستاره موکب را

 

نبوده کوکبه لشکر مظفّر او

به قصد خصم بداندیش او کمر بسته

 

اجل که بر رگ جان خورده است نشتر او

بر اوج چرخ کسی چون ستاره ره یابد

 

که هم چو گرد فتد در پی تکاور او

به دشمنان بداندیش حضرتش نرسد

 

نعیم جنتِ جاوید و آب کوثر او

ایا رسیده به جایی که گشته‌اند مطیع

 

مطیع شحنه قهرت سپهر و اختر او

نطاق‌خدمتت آن کس که بست چون جوزا

 

زاوج برج کواکب گذشت افسر او

مطیع رای ثواب تو عقل از آن گشته

 

که در ممالک اندیشه بود رهبر او

مخالف تو که در گلشن طرب نرسد

 

بسوخت غنچه صفت سینه پر آذر او

زمانه بر سر خصم تو افسری ننهد

 

که نشکند سر پیکان تَرک در سر او

توراست در چه پر فیضِ آستین بحری

 

که بحر نیلِ فلک قطره‌ایست در بر او

حدیقة اَمل از آبِ لطف توست چنان

 

که رشک نرگس سیّاره هست عبهر او

عروس معنی از آن در نهایت حسن است

 

که غیر گوهر لفظ تو نیست زیور او

سپاهی سپهت آفتاب نیزه‌ور است

 

که جوشن فلک افکنده‌اند در بر او

خرد که کاشف سرّ حقیقت قدر است

 

کند ضمیر تو افشای راز مظهر او

بلاد فضل که دارد هوای جنّتِ عدن

 

ولایتیست که غیر از تو نیست داور او

بسیط عالم جاه تو وسعتی دارد

 

که گوشه‌ایست جهان از فضای کشور او

دل‌شکسته‌میرحاج از آن جهت شاد است

 

که زیب داده ثنای تو روی دفتر او

همیشه تا که چو صبح از افق طلوع کند

 

نه ایستد سپه‌ای شام در برابر او

مطیع حکم تو در دور آن چنان بادا

 

که هم چو صبح درخشد جبین انور او


منبع: رستاخیز، ع، 1391. اشعار بازیافته از میرحاج هروی متخلص به اُنسی. نشریه پیام بهارستان، شماره 18،قابل دسترسی است. مگ ایران :(mairan.com) ص 201.


مطالب مرتبط:

 

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی


۱
۲۹ اسفند ۱۳۹۷
۰
مسلم ذوقی بیلندی

محل تبلیغات شما